با آخرین نفس

بوی غریب پرسش فردا را

/ در خانه ریخت

آنگاه بی درنگ

مادربزرگ من

در جامه ای به رنگ سرانجام

/ پیچیده شد

بوی کبود مرگ

ما را احاطه کرد

مادر بزرگ من

با گیسوان نقره ای بی فروغ خویش

سطح کبود و سربی تابوت سرد را

/ پوشانده بود

ما چند لحظه ای

در کوچه های سردِ سرانجام خویشتن

در ترس و اضطراب

/ فرو ماندیم

چندان عمیق که گفتی

/ دنیا

تا لحظه ای دگر

/ تعطیل می شود

اما دریغ

ای کاش « عاقبت »

/ یک جاده بود

یک جاده ی بلند که هر روز

ما عابران گیج و مقصّر

از روی احتیاج در او گام می زدیم



۴شنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۹